بی عصای تو این قوم چگونه از دریا گذر کنند؟

امروز سالگرد درگذشت پدر استقلال بزرگ مرد تاریخ این باشگاه یعنی "منصور پورحیدری" است.

«…و چون قصه بدین جا رسید شهرزاد لب فروبست»
هزار و یکشب

یک: قصه ها که تمام می شوند حال و روز آنها دیدن دارد که دیگر قصه ای برای شنیدن ندارند. که قصه به تهش رسیده و قصه گو عزم خانه کرده و ما هنوز خمار داستانیم. که پیمانه مان هنوز جا دارد برای شنیدن. که می گوییم این قصه را حیف بود که تمام شود. که می گوییم این قصه هنوز جا داشت. فصل ها می شد اضافه کرد به انتهایش. می شد داستان را باز هم پیش برد. بعضی قصه ها اینگونه نیستند. بی حاصل کتابی هستند هدر دهنده وقت و کاغذ و اکسیژن.بعضی داستان ها و بعضی قصه ها نه. هزار هزار جلد هم اگر ادامه یابند خیالی نیست و ملالی نیست و غصه ای نیست. گوش می کنیم و لذت می بریم و عشقش را می رسیم. بعضی زندگی ها کتابی هستند که ورق زدنشان لذت و شفعی دارد که کاش عیش بی پایان باشند. که کاش تمامی نپذیرند. حیف اما قصه گو قانون را اینگونه تعریف کرده که زندگی ها و قصه ها هر یک به وقتی تمام شوند. وقتش هم دست من و شما نیست.حیف.

دو: قصه ها تمام می شوند. آدم ها به پایان خط می رسند. آدم ها به دل سینه خاک می خزند تا بار کشید تن را به امانت دار پس بدهند که از خاکیم و برخاک که از خاکیم که به خاکستر.و با این همه نام ها می مانند و خاطره ها گم نمی شوند. که قصه ها در بر دل می مانند اگر به دل نقل شده باشند. که قصه ها ترکمان نمی کنند اکر پر باشند از شرافت و سلامت. قصه ها تمام نمی شوند. می مانند در دل و تن ما.لوحی می شوند در کتابخانه جان و روح. حرفی ثبت شده بر دل تاریخ. فریادی و یا دستکم مشتی گره شده به آسمان. نا نادیده گرفتنی. نادیده ناپذیر. بی امکان از یاد بردن. بدون آنکه بشود پشت سر جایش بگذاری.

سه: قصه ها و قصه ها و قصه ها. قصه ها را باید رها کرد در اوج تا شنونده در تمنای ادامه اش باشد.این همان رمزی بود که شهرزاد را از تیغ سلطان نجات داد چه نیک فهمید که قصه را کجا باید قطع کرد که به ملال نرسد. که ختم نشود به حوصله سربری و خمیازه کشیدن. قصه ها را سر بزنگاه باید زمین گذاشت تا مخاطب به تمنای شنیدن بماند. که مخاطب پس نزند قصه و قصه گو را. قصه منصور پورحیدری اینگونه تمام شد. در اوج و صد البته در قله. بی آنکه مخاطب حس کند این پیرمرد هم پیمانه اش دیگر پر شده. بی خمیازه و بی ملال. منصور پورحیدری در اوجی رفت که لیاقتش را داشت. روی نیمکت استقلال و با عصا. مردی که روزگاری با مچ بند به نیمکت تاج رسید و بعد با بازوند و در اوج وداع کرد ، با عصا هم این نیمکت را ترک نمود. این قصه مردی بود که بیش از دیگران به آرمانی درست وفادار ماند. وفاداری او به آرمان او را تبدیل کرد به خود آرمان. این دو آنقدر در هم ادغام شدند که تشکیکشان از هم آسان نبود و دست آخر میسر هم نشد.

چهار: وداع با منصور پورحیدری وداع با استقلال نیست و با این همه وداعی است با بخش بزرگی از استقلال. پدر رفته و جای خالی اش در این خانواده پر نخواهد شد اگرچه عموها و دایی های زیادی هم داعیه بزرگی داشته باشند. جای او را کسی پر نخواهد کرد.این دردی است که تا ابد روی دل استقلال خواهد ماند. مثل درگذشت علی دانایی فر. مثل درگذشت ناصر حجازی. نه استقلال و نه پرسپولیس که هر تیمی در دنیا هزاران بازیکن جایگزین پذیر دارد اما در بین این همه بازیکن که در این سال ها برای تاج و استقلال به میدان رفته اند ، کمند آنها که نشود جایشان را با دیگری پر نمود. قصه استقلال و منصور پورحیدری همین است. او مردی بود که بعد از انقلاب و پس از تلاش ها برای جمع کردن نشانه های طاغوت از سطح کشور کمر به حفظ تیمی بست که نامش به دربار گره خورده بود. کم نبودند آنها که در پی حذف طاغوت از عرصه ورزش انحلال باشگاه تاج را کمر همت بستند اما این منصور پورحیدری بود که قید زندگی مرفه در امارات و مربیگری در آن سامان را زد و برگشت تا استقلال را از روی زمین بلند کند. اگر استقلال امروز هست ومنحل نشده و به سرنوشت هزار تیم دیگر دچار نگشته به همت و اراده و صداقت و سلامت و نیکنامی و از همه مهم تر به اعتماد به سلامت و صفای کامل وی است که استقلال را به دندان کشید و نگذاشت ورق خوردن صفحات تاریخ گزندی به نام و نشان باشگاه محبوبش بزند.

پنج : مرحوم پورحیدری – چقدر سخت است پیوند زدن این دو واژه به یکدیگر – به حسن خلقی شهره بود که نمی شود در دیگر اعضای جامعه ورزش یافتش.ورزش ایران و نه فقط فوتبال کم دارد از این دست مردانی که چنین اندازه صداقت و شرف و یکرنگی را با خود دارند. منصور پورحیدری یک وقت هم نقش تاریخی نجات بخشی را برای پاس از تهران کنده و به همدان هبه شده را هم بازی کرد و کوشید تا این تیم ریشه دار را نیز دستکم در جغرافیای فوتبال ایران نگه دارد اما همین که نفس امثال او از تیم دور شد پاس به قهقرا رفت.از یاد نبریم نقش سنگینی که در روزهای انتقال پاس از تهران به همدان داشت و تلاش صادقانه ای که برای نجات دادن قطب سوم فوتبال تهران از خود به نمایش گذاشت.

شش: و چون قصه بدین جا رسید شهرزاد لب فرو بست. قصه به پایان رسید و صحنه تاریک شد تا قصه گو به خانه اش برود و ما خمار ادامه قصه بمانیم در تاریکی سرگردان و سرگشته. بی منصور پورحیدری قصه استقلال را چگونه باید روایت کرد؟ بی عصای او این قوم چگونه دریا را رد کنند؟

منبع خبر : هومن جعفری-سردبیر سایت دبل استار

لینک کوتاه خبر:

https://doublestar.ir/?p=12014

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها